دانلود رمان آلا از یگانه غین با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آلا دختری که تو سن ۱۲ سالگی مورد تجاوز مردی قرار میگیره که برای انتقام وحشیانه به بدن دخترک حمله می بره و بعد از گذشت چند سال دوباره سراغ آلای قصه ی ما برمیگرده…
خلاصه رمان آلا
تا به او برسد دوبار زمین خورد اما انگار نه انگار، پر قدرت به سمتش دوید. به جنازه ی یاسر رسید و دستانش را دو طرف صورت یاسر گذاشت. قلبم فشرده شد و به سمتشان رفتم. آیه سرش را روی سینه ی یاسر گذاشته بود و از ته دل زجه می زد. بالای سرشان ایستادم و به چشمان باز یاسر و خون جاری از وسط پیشانی اش زل زدم. پوست سفیدی داشت و موهای مشکی کوتاه. ساده بود و یعنی با همین سادگی ظاهری دل آیه ی سر سخت را برده بود؟ آیه با حس حضورم سرش را از روی سینه ی یاسر برداشت. بدون نگاه کردنم دستش را به سمت چشمان او برد و چشمانش را بست. -منم بکش دیگه. منتظر چی هستی؟ بی توجه به حرفش دستانم را در جیبم فرو بردم و به آسمان زل زدم. -کجا پسر حمید رو دیدی که عاشقش شی و باهم سر من آوار شین؟ نگاه پر از نفرتش را بالا آورد و توفی به سمتم انداخت.
-توف به شرفت بیاد. من تورو پاک می دونستم کوهیار. من دردم با بابای نامردم بود که من و مامانمو ول کرد و مامانم از فرط بی پولی مجبور شد زن اون رسول کثافت شه. من با تو کاری نداشتم که چیکار من داری؟ قهقهه ای زدم و بی توجه به ارزش یاسر برای آیه پایم را روی سینه یاسر گذاشتم و از روی جنازه اش رد شدم. صدای جیغ آیه بلند شد اما بی توجه به سمتش خم شدم و از روی شالش به موهایش چنگ انداختم. -منو بیگناه می دونستی که با احساساتم بازی کردی؟ چیکار من داشتی که داشتی مادرمو می کشتی؟ چشمانش را بست و زجه زد: -من چمیدونستم عشقت انقدر آتشین می شه. فکر می کردم یه بچه پولدار دختربازی حالا دوروزم من. حساب انوشه ی کثافت رو هم از خودت جدا بدون. باحرص رهایش و لگدی نثار پهلوش کردم. روی زمین پرت شد و با درد و به هزار زور نالید: -آفرین بزن و بکش.
به پهلویش چسبیده بود و از درد روی زمین به خودش می پیچید. قهقه ای زدم و غریدم: -تورو نباید کشت که باید کاری باهات کنم که هرروز بهم التماس کنی تا بکشمت. با یاد چهره ی رنگ پریده و مسموم انوشه با لگد های محکمتری بیشتر به جانش افتادم. هیچکس جرات نداشت نزدیک بیاید تا نجاتش دهد. انقدر با یاد زجر های انوشه اورا زدم که بیهوش درست مثل جنازه ای از حال رفت. لحظه ای رنگ از رخسارم پرید و فکر کردم مرده است. خم شدم و انگشتم را روی رگ گردنش قرار دادم. زنده بود و نفسی از سر آسودگی کشیدم. به موهایم چنگ انداختم و چرخیدم. محمد و کامیار در کنار نگهبانان در حال تماشا کردنمان بودند. وقت کشتن آیه بود و من همین چند لحطه پیش نبضش را چک کردم. همراه با کلافگی و دو دلی دستم را به سمت اسلحه بردم تا خلاصش کنم اما صدای آلا در مغزم طنین انداخت.