دانلود رمان هزار و یک بوم از طیبه حیدرزاده و فاطمه شیرشاهی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سایه نقاش از اوان کودکی در رویای عاشقانه و لطیفش عاشق سهرابست، مردی پر از جذابیتهای خطرناک اما دیری نمیگذرد که سایه با دیدن کابوسهای از گذشته تلخش، پرده از حقایق گذشته کنار میرود.در این میان که در گرداب حقیقت و کتمان دست و پنجه نرم میکند، عاشقی از دیار زهر و کینه دریچه دیگری از عشق را برایش باز میکند. در نهایت دختر جوان سردرگم در کارناوال تاریکی به جستجوی حقیقت و عشق میپردازد.
خلاصه رمان هزار و یک بوم
جون سایه نکن این کارو با خودت! سهراب جان، به خدا اشتباه می کنی! خدا من رو بکشه اگه اینکارو با تو عزیزتر از جونم بکنم. به خدا که من خبطی نکردم! در آن زمان، نه آدم های توی سالن مهم هستند، نه خبرنگارها که صدای مان را میشنوند. فقط حال دل مردی که نه برادر، بلکه تنها دوستم در این روزگار سیاه است، مهم بود. نفسن فس می زد، سینه اش پر ضرب از زیر پیرهن تیره اش بالا و پایین می رفت و پیشانی اش از شدت خشم و حرص به عرق نشسته بود.
دستم را با شدت به طرفی می اندازد: هیس سایه! دیگه نه میخوام صدات رو بشنوم، نه میخوام ریختت رو ببینم! کلماتش مثل پتکی بر سرم فرود می آید، اگر سهراب نباشد زندگی پر از گودال های سیاه، پر از مار زنگی می شود. اگر سهراب نباشد، دیگر نه نوری است نه سایه ای تا به بوم نقاشی جان دهد. نفس کم می آید، دیوارها از هر طرف به سویم هجوم می آورند، من در خلئی از وحشت تنهایی به هوا چنگ می زنم و سقوط می کنم.
کسی ته ذهنم می گوید او همیشه دلی از سنگ در سینه داشته است. صدای چکه کردن آب در سرم اکو می شد. چهار دیواری سیمانی با آن ترک های ریز و درشت را تابلوهای رنگی رنگی و گاهی شکسته که بر روی زمین خاکی پهن شده بودند، در بر گرفته و از سقف کثیفش تارهای لزج عنکبوت آویزان بود. بوی تعفن می آمد، از میان قاب های شکسته قدم برمی دارد. پنجره ای با شیشه های ترک برداشته، میان ترک های دیوار میخ شده بود.