دانلود رمان اندوه ماهی از تکین حمزه لو با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
اندوه ماهی را قرار داده ایم داستان دختر لالی به نام ماهی که با توجه به مشکلات و شرایطی که در زندگی دارد سعی می کند مانند آدم های عادی زندگی کند و عاشق شود، ماهی عاشق شایان است اما پدر و مادر شایان به طمع پول بیشتر مانع خوشبختی این دو می شوند و با دروغ سعی می کنند بینشان فاصله بیندازند اما با مرگ پدر شایان، تمام دروغ ها بر ملا می شود و ماهی بر سر دوراهی سختی می ماند…
خلاصه رمان اندوه ماهی
نفس عمیقی کشیدم و در ذهنم به خودم دلداری دادم: دیدی اونجوری که فکر می کردی سخت نیست، اصلا کسی به تو توجه نمی کنه. دیدی چقدر استرس الکی داشتی؟ هوا سوز داشت و باد سرد از لایه ضخیم پالتو و لباس کشباف زیرش هم نفوذ می کرد به تن و جانم. این قطعه تازه آماده شـده بود و مثل قطعه آقاجون و مادی فضـای ســـز و بوته های گل و گیاه و نداشت. یک بیابان پر از چاله های تازه کنده شده که دور چندتایی از چاله ها جمعیت سیاه پوش حلقه زده بودند و در حال عزاداری بودند. زیرچشمی به اطراف نگاه کردم. حلقه سیاهپوشی دور چاله تازه کنده شده مقابلم جمع شده بودند.
گاهی صدای گریه تیز و جیغ دار ندا بلند میشد ولی بجز آن صـدایی نبود جز نوحه خوان پیری که آواز سوزناکی سرداده بود و کسی هم توجهی نمی کرد چه می گوید و چه می خواند . سردم شده بود از یک جا ایستادن و زل زدن از زیر عینک به مناسک تکراری و پر از ادا و اصول آدمها ! کنار دستم دخی ایستاده بود که دا شت چیزی در موبایلش می خواند و گاهی ریز ریز می خندید. مامان و بابا جلوتر ازما بودند. به شدت سعی داشتم او را نگاه نکنم. ایستاده بود کنار عمه بهی و دست ها را روی سینه اش گره کرده بود. عینک آفتابی شیکی به چشم داشت و ته ریش چند روزه. یک پلیور مشکی و شلوار
پارچه ای سیاه به تن داشت و رویش یک پالتو مشکی خوش دوخت پوشیده بود . نمی توانستم جلوی وسوسه ام را بگیرم، زیر چشمی نگاهش کردم که بدانم چقدر عوض شـده سرش را بالا گرفت و به سمتم نگاه کرد. فوری چشـم گرداندم که مبادا کسی مچم را بگیرد، طاقت نگاه کردنش را هم نداشتم قلبم تند تند می کوبید و نفسم بالا نمی آمد. برای پیشگیری از هرگونه برخوردی من و دخی خودمان با ماشین دخی آمده بودیم و بقیه نرفته بودیم جلوی خانه عمه بهی که اتوبوس های کرایه ای سوار شویم. دخی اصرار کرده و بابا حرف آخر را زده بود: شما خودتون بیاین.. چقدر از دخی ممنون بودم…