دانلود رمان بازی زندگی از فرین فخرآبادی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
امیر حکیمی تاجر معروف فرش دستبافت ایرانی و صاحب شرکت حکیم بافت تبریز، مردی که سالها مخفیانه عاشق طراح جوان شرکتش بوده. درست چند روز بعد از نامزدی با مارالی که سالهای عاشقش بوده متوجه رازی از گذشته میشه…رازی که همه چیز رو از بین میبره مادر مارال عشق اول پدرش بوده و مسبب خودکشی مادرش… حالا امیر مونده و دلی که رفته و خونی که روی زمین مونده رابطه ای داغ و عشقی ممنوعه که آبروی خاندان سرشناس و ثروتمند حکیمی رو به خطر میندازه و رسوایی بزرگی به بار میاره.
خلاصه رمان بازی زندگی
با چشم های درشت شده و ابرو های بالا افتاده نگاهش کرد. ـــــ جدا اینجوری فکر می کنی کیان؟ کیان شونه ای بالا انداخت و بی خیال لب زد. ـــــ باید چه جوری فکر کنم خب؟ هرکی یه جوری فکر می کنه دیگه. مارال خنده بلندی کرد که نگاه متعجب کیان رو در پی داشت. ـــــ به چی می خندی بچه؟ شکوفه دستی به صورتش کشید و همون طور با لبخندی که ادامه داشت به حرف اومد. ــــ راستش رو بگم، تعریفی که من از خدام دارم با تعریف تو یکم فرق می کنه.
خدایی که می شناسم مهربون تر این حرف هاست که بحواد برای بنده اش قلدری کنه یا خط و نشون بکشه. نمی دونم شاید من اشتباه می کنم اما به نظر من که عاشق شدن معجزه خداست. یه جورایی مثلا آخرین راه نجات برای فراموش نکردن خدا، آخرین نشونه برای اثبات وجود خدا. یه آدم منطقی می تونه جوری عاشق بشه که همه فکر کنن دیوانه شده. به نظرم عاشق شدن آخرین نهیب خدا به آدم هاست… آخرین نهیب برای این که به خودشون بیان و بفهمن اشرف مخلوقات بودن به پول و ثروت و تو زرق و برق زندگی کردن نیست.
اشرف مخلوقات بودن یعنی بتونی یه نفر با تمام نواقص و عیب و ایراد هاش دوست داشته باشی، واقعا دوست داشته باشیش. یه دوست داشتن واقعی، نه اینکه صدجور منت بذاری سرشا، نه. از ته قلبت، با همه وجودت دوستش داشته باشی. همونی که هست رو دوست داشته باشی. لبخندش عمیق شد و رو به سهراب اضافه کرد. ـــــ حالا نوبت توه؟ بگو تعریف تو از عشق چیه؟ ماگش رو از روی میز برداشت و جرعه ای ازش نوشید. ـــــ ازم پرسیدی دلیلم واسه عاشق نیلوفر شدن چی بود…