دانلود رمان جنون جن عاشق از دختر زمستانی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
و عشق چه زیباست ، بی محدودیت! عاشق بودن هیچ محدودیتی ندارد. حتی اگر انسان نباشی میتوانی دیوانه وار عاشق شوی… و چه زیباست عشق جنی که هیچگاه نتوانسته معشوقه اش را لمس کند! هیچگاه در آغوش هم نبودند و هیچگاه نتوانسته با او چند کلامی صحبت کند، ولی طفلکی جن عاشق برای او، جان می دهد او فقط میتواند صبح تا شب غرق تماشای او شود. او سرشار از معشوقه اش است، یک جن سرشار از انسان. او بوی معشوقه اش را گرفته و معجزه عشق اینجاست، او دیگر جن نیست! او همزاد معشوقه اش است…
خلاصه رمان جنون جن عاشق
بعد از رفتن آقای حیدری وارد خانه شدم، آن قدر از شنیدن خبری که آقای حیدری به من داده بود شکه شده بودم که دیگر میل خوردن به غذا را نداشتم. آخر مگر در این وقت سال خانه گیر کسی می آمد؟ با ذهنی درگیر و اعصابی داغوان راهی اتاقم شدم شاید در این گرمای بوشهر یک دوش بتواند حالم را بهتر کند و اعصابم را آرام تر. حوله ام را از کمد بیرون می کشم. از اتاق خارج می شوم و به حمام که در حیاط قرار داشت می روم. وارد حمام شدم لباس هایم را بر روی آویز می گذارم. در حال حمام کردن بوده ام که صدای چرخیدن کلید در قفل حیاط به گوشم رسید، که صدای بلند نیما رو می شنوم:
– نیلوفر خواهری کجایی؟ کمی به صدایم ولوم می دهم: -جونم داداشی؟ تو حمامم. نیما باهمون صدای بلند: -باش آبجی فقط سریع دوش بگیر بیا ناهار بکش روده کوچیکه داره روده بزرگه رو می خوره. چشمی به نیما می گویم و مشغول پوشیدن لباس هایم می شوم. بعد از پنج دقیقه، از حمام خارج می شوم، وارد پذیرایی که می شوم نریمان و نیما را در حال تماشا کردن فوتبال می یابم، درست تعصبی و گاهی بد اخلاق بودند ولی اگر روزی جانم را می خواستن دو دستی تقدیمشان می کنم. بالحن آروم و مهربانانه: – سلام داداشیا خسته نباشید. نریمان مثل همیشه با لحن مهربانانه جواب سلامم را می دهد:
-سلام آبجی خانم سلامت باشی عزیزم. نیما هم با لحن آرام ولی آمیخته باغرور: -سلام خواهریم سلامت باشی میشه ناهار رو گرم کنی؟ به نیما چشمی می گویم و وارد آشپزخانه می شوم، و ترجیح دادم مسئله ی خانه را بعد از ناهار اعلام کنم. بعد از گرم کردن غذا، و کشیدن غذاها در ظرف و چیدن روی میز، نریمان و نیما را صدا می زنم: -نریمان نیما، داداشیا ناهار آماده اس. بعد از چند ثانیه قامت نریمان و نیما در درگاه در آشپزخانه نمایان شد، هر دو روی صندلی می نشینند، و شروع به کشیدن غذا در بشقاب هایشان می کنند. می خواستم از آشپزخانه خارج شم که باصدای نیما که اسمم را مخاطب قرار می داد…