دانلود رمان خون بهای عشق از زهره شعرباف با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من دخترکی هستم از جنس حوا همان کسی که آدم برای لبخندش بهشت را فروخت. همانی که مکار ریاکار میخوانی اش. من کسی بودم رام نشدنی که با نامردی ات عجیب آرام شدم در دست روزگار. تو صیادی بودی من مادیانی سرکش، تازیانه ی نامردی ات عجیب زمین گیرم کرد. این را بدان که من در دست روزگار عروسکی بودم که مرگ تدریجی اش یک بازی بود. دختری از جنس سنگ غرور از جنس انتقام. دختر قسم خورد برای نابودی من دختری ام که کمر به قتل عشق بسته ام…
خلاصه رمان خون بهای عشق
جلوی شرکت ایستاده بودم و داشتم به ساختمون بزرگی که رو به روم قرار داشت نگاه می کردم. اوووف عجب شرکت با حالی بود. داخل سالن هم کف که شدم به سمت آسانسور رفتم. همزمان که داخل آسانسور شدم یه پسره هم سریع داخل اومد. با دیدن من زل زد توی چشمام. به این جور نگاه کردن ها عادت داشتم.چون چشمام طوری بود که همه وقتی بهشون نگاه می کردن نمی تونستن نگاه ازش بگیرن. منم به چهره پسره دقیق شدم یه پسر جوان و خوشتیپ بود. توی طبقه مورد نظرم که نگه داشت همراه با من پسره هم خارج شد. پسره به طرف یه مرد رفت منم سرم و چرخوندم به شرکت نگاه کردم..
یه در بود که نوشته بود ریاست. به طرف همون در رفتم و پشتش ایستادم دستگیره رو پایین کشیدم و داخل شدم یه شرکت بزرگ جدا بود توی طبقه های دیگه نمیدونم چه خبر بود. یه دختر جوون که پشت میز نشسته بود و داشت با تلفن حرف میزد.فهمیدم که منشی شرکت تشریف دارن. رفتم جلوش ایستادم که با تعجب بهم نگاه کرد و به پشت خطی گفت: -ببین من بعدا باهات تماس میگیرم. وقتی که تلفن رو قطع کرد رو به من گفت: -بفرمایید؟ آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: -اومدم آقای احتشام رو ملاقات کنم باربد احتشام. منشی خودکار توی دستش رو چرخوند و گفت: -وقت قبلی داشتید.
-خیر. منشی یه جوری بهم نگاه کرد که انگار با یه دیونه داره حرف میزنه. -متاسفم بدون وقت قبلی نمی تونید داخل بشید. با تعجب گفتم: -ببخشید مگه آقای احتشام وکیل یا دکتری چیزی هستن که وقت باید بگیریم؟ چرت گفتم امروزه حتی دستشویی هم بخوای بری باید وقت قبلی بگیری اونوقت چه برسه به دیدن رئیس چنین شرکتی. اما فقط می خواستم جلوی منشی کم نیارم. منشی به پشتی صندلیش تکیه داد و گفت: -به هرحال بنده به شما اجازه نمیدم ایشون رو ملاقات کنید. -واقعا؟ منشی با لبخند سرش رو تکون داد.توی یک تصمیم آنی با سرعت هجوم بردم به طرف اتاقی که منشی با جیغ داد پشت سرم اومد…