دانلود رمان نفرین فراعنه از الناز دادخواه با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
الیزا باستان شناس برلین به همراه تیمی از کاوشگران معروف برای پیدا کردن مقبره ملکه نفرینی به قاهره اعزام میشن. بعد از پیدا کردن مقبره الیزا با دست زدن به انگشتری عتیقه با روح یکی از فراعنه ارتباط برقرار میکنه و در زمان به عقب کشیده میشه و به دوران فراعنه مصر باستان میره. در این بین الیزا به دنبال راهیه که به دنیا و زمان خودش برگرده اما با حضور امون فرعونی که با روحش ارتباط ملاقات کرده پای عشقی ناخواسته به میون باز میشه و…
خلاصه رمان نفرین فراعنه
نزدیک غروب بود که متوجه ویبره گوشیم از جیب لباسم شدم. شماره خونه روی گوشی خودنمایی می کرد. دستی به گردن خسته و دردناکم مالیدم و چند بار این طرف اون طرفش کردم که با چندتا صدای ترق توروق استخونام کمی از خستگیش رفع بشه. «سلام مامان.» «سلام. چندبار زنگ زدم جواب ندادی نگرانت شدم.» لبخند زدم. همیشه نگران می شد با اینکه میدونست وقتی سر کارم نمیتونم تلفن جواب بدم. « سرم شلوغ بود. » «شام میای خونه؟ » چشم به ساعت دوختم، از طرفی ترجیح می دادم تو ساختمون بمونم و وقتی پرفسور میره بتونم یه نگاه دقیق تر به استوانه بندازم از یه
طرف دیگه کم پیش میومد که مامان اینجوری ازم سوال کنه شام میرم خونه یا نه. از وقتی پدر مرده بود دلخوشی مامان به من و خواهر کوچک ترم بود. اهی کشیدم و گفتم: «خودمو می رسونم. السا کجاست؟ » « نیومده خونه. نمیدونم این روزا کجا میره. همش بیرونه. » «مامان السا که دیگه بچه نیست ۲۲ سالشه! میتونه از پس خودش بر بیاد» «میدونم ولی وقتی شماها نیستین خونه خالی تر از قبله. » «کارم که تموم بشه زود میام خونه. واسم یه شام خوب اماده کن باشه؟» « باشه » گوشی رو قطع کرد. حس می کردم یه مدتی شکننده تر و زود رنج تر شده. قبلا اینقدر نگران ما نمیشد به
کاراش می رسید و وقتشو با دورهمی های دوستانه اش صرف می کرد اما چند ماهی می شد که حس می کردم رنگ پریده تر از قبله، رفت و امدش با دوستاش و دورهمی هارو نصف کرده و مدت بیشتری رو تو خونه صرف می کرد. بارها وقتی از جلوی اتاقش رد می شدم دیدم که بالای سر البوم عکس بچگی هامون نشسته به عکس های بچگیمون یا عکس های بابا نگاه میکنه. اگه می گفتم به حد جنون پدر رو دوست داشت اغراق نبود. زندگیشون با عشق در یک نگاه شروع شده بود و عاشق ترین زوجی بودن که به عمرم دیده بودم. یادم نمیاد هیچوقت دعوا کردنشون رو دیده باشم. نگاه پدر همیشه با عشق همراه بود…