دانلود رمان کافه نادری از رضا قیصریه با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شرح زندگی سه شخصیت با نامهای مفتون، تینوش و فتاح است. تینوش همسر مفتون بوده و شغل او طراح لباس است، مفتون روزنامهنگار خبره و فتاح یک نویسنده در حال رشد در دهه ۶۰ بود…
خلاصه رمان کافه نادری
سوز سرمای فوریه حتی از لای در کافه های میدان اشتاخوس مونیخ به داخل می خزید. در کنار خیابان ، مردی در لباس دلقک ایستاده بود میان دو دختر زیبا ، با کلاه گیس خرمایی رنگ و دامن های گشاد چین دار و آرایشی نسبتاً غلیظ، که سبز چشم هایشان را درخشنده تر می کرد، انگار از ضیافت دربارهای قرن هفدهم بیرون آمده اند. اندکی بعد ماشین بنزی تابناک زیر روشنایی خیابان جلوی آن ها ترمز کرد و جوانی از در جلو پیاده شد شنل آبی رنگ بر دوش داشت و نقاب سپاهی بر روی چشم ها که موی صاف و طلایی اش روی آن سرازیر بود، بطری آبمیوه را در یک دست گرفته بود و در دست دیگر
لیوانی دم باریک، دخترها از لیوان نوشیدند، خندیدند و مرد جوان بوسیدشان و دلقک با حرکات چشم و لب چهره غم زده ای گرفت. جوان لیوان را پر کرد و به او داد. دلقک نوشید و بعد با تکانی که به بدن خود داد خوشحالی اش را نشان داد. از رهگذرها چند نفری خندیدند. ته مانده بطری را مردی مو نقره ای، که پشت فرمان نشسته بود، یک نفس سرکشید. دخترها و دلقک عقب ماشین نشستند و جوان موطلایی سر جایش نشست و ماشین به راه افتاد. و مفتون به منصور فتاح که از پشت شیشه مشرف به خیابان کافه صحنه را تماشا می کرد گفت: « ماه کارناوال است. چند روزی است شروع
شده خوب موقعی آمده ای». حرف زدند، نوشیدند، خوردند، بعد باز نوشیدند، حرف زدند و نوشیدند، تا این که مفتون به فتاح گفت: «اگه بخوام از جام بلند شم کمکم میکنی؟» بر خلاف تصور فتاح، این مفتون بود که نمی خواست در مونیخ بماند و در واقع تینوش بود که او را به آن جا کشانده بود. و او آمده بود شاید به خاطر تینوش زیاد نه، اما به خاطر نگار سه ساله و آتوسای دوساله اش سوش در پاریس دنبال طراحی لباس رفته بود، بعد هم در تولیدی پوشاک کاروسل استخدام شده بود. در کارش موفق بود، مخصوصا بخاطر بعضی از طرح های جلیقه و دامنش که از روی لباس های سنتی عشایر ایران روبرداری شده بود…