دانلود رمان نامه ای به یک مرده از مریم میرمظفری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
بارها و بارها خوانده ایم که زندگی انسانها و جانوران، مثل یک زنجیر، بهم وصل است! زندگی جانوران به واسطهی شکار و خوراک و مِثلزایی و انسانها به واسطهی عشق و عقل و همهی نَدیدنی ها… هیچکس نمیتواند بداند صبح که پای پیاده از خانه خارج میشود، تا شب که به خانه بازمیگردد، از کنار چندنفر گذشته؟ چند لبخند دیده؟ چندبار اخم کرده؟ و همهی اینها، همهی زندگیها، بهم مربوطند… حتی به واسطهی یک لبخند!
خلاصه رمان نامه ای به یک مرده
گوشی رو به دست چپم دادم و درو باز کردم: الو بابا ؟ شنیدی چی گفتم ؟ صدای بابا همچنان با خش میومد . رسیدم دم ایستگاه پرستاری و دوباره گفتم : الو ؟ بابا هستی ؟ صدای بابا واضح تر شد: آره آره، بهتر شد ، بگو . نگاهی به ایستگاه شلوغ پلوغ انداختم: میگم فامیلیش چیه؟ صدای بابا با تاخیر اومد: احدى… مجتبی احدی. خداحافظی کردم و به خانمی که پشت مانیتور نشسته بود گفتم: روزتون بخیر خانم… ببخشید، اینجا مریضی به اسم آقای مجتبی احدی آوردن ، درسته ؟ کدوم بخش هستن ؟ یه خرده گشت و بالاخره گفت: طبقه سوم، بخش قلب ! بازم از مسئول همون طبقه بپرسید، دقیق تر
جوابتون رو میدن. تشکر کردم و رفتم طرف آسانسور. در آسانسور که بسته شد، یاد خونه افتادم و گوشیو درآوردم و تایپ کردم: « برای شام مهمون داریم ولی نمیدونم چند نفرن. اگه چیزی لازم داری، لیستش رو برام بفرست بخرم. » … و پیام رو فرستادم. در آسانسور که باز شد، صفحه ی گوشی رو خاموش کردم و درحال گذاشتنش توی جیبم از آسانسور خارج شدم که… با احساس خیسی وسیعی، سرجام خشک شدم ! چشمام رو بستم، فقط همینوکم داشتم تو این وانفسا! آروم چشمام رو باز و به لباس هام نگاه کردم با اطمینان از اینکه شلوارم خشکه و آبروریزی ناجوری گریبانگیرم نشده، نفسم رو آزاد
کردم و بدون اینکه به شخص خاطی نگاه کنم، سریع گفتم: ایرادی نداره، پیش میاد! و بدون انتظار برای جواب، راهم رو به سمت ایستگاه پرستاری کج کردم… شماره اتاق رو پیدا کردم. چندتا تق کوتاه به در زدم و بعد از شنیدن « بفرمایید »، یاالله گویان وارد شدم. از همون دم در ، تخت بیمار مشخص بود. کپسول اکسیژن، تنها دستگاهی بود که اسمشو می دونستم! رسیدم کنار تخت وگفتم: سلام عمو… خدا بد نده! بهتری شما؟ ماسکش رو پایین داد: سلام پسرم . شکر، بهترم ! متأثر از چهره ی مریض حالش، گفتم: ببخشید من مزاحمتون هم شدم بابا گفتن شاید به کمک من نیاز پیدا کنید، منم خدمت رسیدم…