دانلود رمان حس بی کسی از نیلوفر عسکری با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
زندگی رو روال عادی بود اما راهش رو گم کرد… هیچی اونطوری نبود که فکرشو می کردم… روزگار تنها فرد زندگیمو ازم گرفت و من برای زنده موندن اون ازبزرگ ترین و با ارزشترین دارایم گذشتم اما روزگار ازم گرفت و این باعث شد من تا ناکجا آباد برم… زندگی من پراز فراز و نشیبه هر لحظه که گذشت از زندگیم یه اتفاق وحقیقت جدید به وجود اومد…
خلاصه رمان حس بی کسی
باهول گوشیمو در آوردم و زنگ زدم به آژانس سر کوچه…. وقتی آژانس اومد به سختی مامانو بلندش کردم با گریه صلوات میفرستادم با گریه آیه الکرسی میخوندم…. کیف پولمم برداشتم و سوار شدم. تا بیمارستان فقط گریه می کردم و هی صدای مامانم میزدم… رسیدیم… رفتم پرستارو صدا زدم اومدن گذاشتن رو برانکارد و رفتن. پول آژانس رو حساب کردم و به سرعت رفتم داخل بیمارستان… باگریه پشت سر مامان می دویدم. تنها کسم تو دنیا مامان بود هیچکسو غیر اون نداشتم… اگه یه اتفاقی براش بیوفتـه مـن میمیرم بدبخت میشم…. حدودا نیم ساعتی پشت در رژه میرفتم بانگرانی
زل زده بودم به کف پوشا…. ترس افتاده بود به دلم دکتر از اتاق اومـد سریع رفتم پیشش و گفتم: چی شد آقای دکتر مامانم خوبه دیگه مگه نه؟؟… دکتر سرشو تکون داد و گفت: بیاتو اتاقم تابهت بگم… با استرس در حالی که دستامو فشار می دادم… پشت سردکتر رفتم داخل اتاق… با دست اشاره کرد به مبـل جلومیزش. نشستم و زل زدم به دکتر، نشست رو صندلی چرخ دارش و گفت: کسی بزرگتر از خودت داری دخترم؟؟ سرمو تکون دادم و با ناراحتی گفتم نه هیچکسو… یکم نگاهم کرد و گفت: چندسالته؟؟ اخمامو کشیدم توهم و گفتم: ۱۸. ابروشو انداخت بالا و گفت: ببین دختـرم تو بزرگ شدی و باید
بعضـی شـرایطای پیش اومـده روتحمل کنی… و صدالبته قبولش کنی… نامفهوم بود تموم حرفاش… سـن مـن چـه ربطـی بـه حال مـامـان داره؟؟؟ گیج زل زدم بهش و گفتم: آقای دکتر متوجه هیچکدوم حرفاتون نمیشم میشه لطفا واضح بگین…؟؟ دکتر سرشو تکون داد و گفت: دخترم نمیخوام به هیچ وجه ناراحتت کنم اما مادرت حالش خیلی بده… تنگی نفس باعث شده به قلبش فشار بیاره و رگای دورش بگیره… هر چه زودتر باید عمل بشه… با گفتن ایـن حـرف تمـام بـدنـم یـخ بست…عمل؟؟ چه عملی؟؟ مامان من حالش خوب بود یعنی حداقل اینطوری نبود… با چشمای پر اشکم خیره شدم بهش…