دانلود رمان ردپای سایه از آیدا راد با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سه خاندان بزرگ… خاندان زند، خاندان راد، خاندان شاهی… سه خاندان که بخاطر اتفاقات تلخ گذشته از هم کینه دارند و هیچ احدی خبری از این تنفر ندارد…! زندگی یک دختر و دو پسر خانزاده… دلدادگی سه خانزاده که به طرز عاشقانه و غمگینی به هم گره میخورد…! عشقی افلاطونی که از کینه و تنفر شکل میگیرد اما سایهی تلخش بر روی زندگی یک کودک بیگناه تاثیر میگذارد… رمانی کاملاً بر اساس واقعیت… واقعیتی تلخ اما پر از عشق…
خلاصه رمان ردپای سایه
با کمک ساشا سوار اسبش شد و من هم با یه حرکت روی اسبم نشست. داداش ساشا سوار اسبش که یه اسب قهوه ای خیلی ناز بود، شد و بهم نگاه کرد و گفت: -خب آماده ای؟ سرم رو با اعتماد به نفس تکون دادم که نگاهم به نفس تکون دادم که نگاهم به افتاد که یه گوشه از میدون با اسبش شروع به سحر حرکت کرد. سرعتش بگی نگی زیاد بود! بیخیال شدم و از افسار اسبم گرفتم و با شمارش ساشا راه افتادم. صورتم رو باد نوازش می کرد و حس قشنگی تو دلم سرازیر می کرد. ساشا ازم جلوتر زد که با عجله افسار رو تکون دادم و گفتم: – هی برو. این بار من ازش جلو زدم و بعد از چند دقیقه رو خط پایان ایستادم.
ساشا بعد چند ثانیه کنارم اومد و با نفس نفس گفت: -خوبه خوشم اومد پیشرفت کردی! خندیدم که یک دفعه با صدای جیغ سحر با نگرانی به سمتش برگشتیم. رو زمین افتاده و داشت گریه می کرد! ساشا ” یا خدایی ” گفت و با اسب سریع به سمت سحر رفت که من هم نگران پشت سرش رفتم. از اسبم پایین پریدم و کنارش نشستم و کمکش کردم که بلند بشه اما همین که پاش رو روی زمین گذاشت، جیغش بلند شد و گفت: -آی سایه یواش پام! ساشا با حرص نفسش رو بیرون داد و با یه حرکت سحر رو تو بغلش گرفت و گفت: از دست تو من چیکار کنم دختر؟ مجبوری با سرعت بری؟ ای بابا الان چیزیت بشه
من جواب آقاجونو چی بدم؟ با نگرانی خواستم باهاشون برم که یک دفعه یاد اسب ها افتادم. با کلافگی به یکی از کارکن های اونجا گفتم تا اسب ها رو داخل اصطبل ببره. بعد با عجله دنبالشون رفتم و بعد از تعویض لباس هامون، سحر رو بردیم بیمارستان… به دیوار تکیه زدم و به سحر که با آثار درد توی صورت بچگونه ش نمایان بود، نگاه کردم. پاش شکسته بود و یعنی قوز بالا قوز! الان هم یه نیم ساعتی میشد خوابیده بود، چون خیلی درد داشت بهش مسکن قوی تزریق کردن و کم کم خوابش برد. داداش ساشا هم گفت که به آقاجون و مامان جون چیزی نگیم تا بریم خونه و ببینیم چیکار باید کنیم!…