دانلود رمان ملکه یخی از rana_agr با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
با نام ملکه یخ ها شناخته شدم…کم کم یخ بودنم تبدیل به ذوب شدن کردن…اما رام بودن من فقط برای یک نفر بود…و ان کس همان کسی بود که با اتش وجودش ذره ذره مرا اب کرد…کسی که مرا اب کرد و بعد هم میان بیابان مرا تک و تنها کل کرد… و گذاشت تا ذره ذره با نور خورشید بخار شدنم را ببیند…
خلاصه رمان ملکه یخی
دو هفته گذشته بود… حالم همچنان بد بود… درست مثل یه دیوونه… گه گاهی که بهش فکر می کردم می زدم زیر گریه… روی تختم دراز کشیده بودم و داشتم عکسایی که باهم گرفته بودیم رو توی گوشیم نگاه می کردم… صدای در اومد…مامان اومد داخل و گفت: -مهراد اومده. با دیدن مامان گوشیرو گذاشتم زیر بالشت و گفتم: برو…الان میام. مامان رفت… از روی تختم بلند شدم و دستی به موهام کشیدم و از اتاقم زدم بیرون… باهاش سلام کردم…روی مبل نشستم که کارتی بهم داد و گفت: -اینو مهسا عزیزی دیروز بهم داد… گفت که حتما بیاد… وگرنه ناراحت میشم. کارتو روی میز جلوی مبل پرت کردم و گفتم:
به قیافه من میخوره بیام مهمونی؟… چه اینم یه تئاتر باهاش بازی کردم و دوبار توروش خندیدم سریع دختر خاله شده. مامان با جدیت گفت: تو حتما میری. چرا اونوقت. چون من گفتم… تا ربع ساعت دیگه روی همین مبل مهراد میبینتت. احساس کردم که یکم نیاز دارم تا بین چند نفرباشم… بی هیچ حرفی از جام بلند شدم و سریع رفتم مشغول اماده شدن شدم… کت و شلوار یاسی که زیر کتش یه تاب سفید بود پوشیدم… ارایش کامل کردم و رژ صورتی کمرنگی روی لبم زدم و موهام رو بالای سرم بستم و کفشای یاسیم رو پوشیدم و مانتو گشاد سفید همراه شال سفید پوشیدم و از اتاق خارج شدم.
هردوتاشون با دیدن من از جاشون بلند شدن… مامان لبخندی زد و اومد سمتم و دستامو گرفت و گفت: -این همون دختریه که من داشتم. در گوشم گفت: برو و خودتو پیدا کن… سعی کن تازه شی… سعی کن خودتو پیدا کنی… میدونم راهی رو که دو نفری رفتی تنهایی برگردی سخته… اما تو سخت رو اسون کن… تو میتونی من بهت ایمان دارم. بوسه ای به گونم زد و ازم جدا شد… همراه مهراد از خونه زدیم بیرون… سوار ماشینش شدیم که مهراد گفت: خیلی جیگر شدی ملکه من. نفسمو فوت کردم بیرون و گفتم: تصمیم گرفتم… دوباره می خوام سلطنت ملکه یخی رو زنده کنم… اون ارزش منو ندونست…